یادم هست وقتی اولین بار فهمیدم دهقان فداکاری که در کتاب فارسی کلاس سوم دبستان خوانده بودم، یک شخصیت واقعی به نام ریزعلی خواجوی است و از قضا مرد خوشچهره و مهربانی ست، کلی ذوق کردم. اینکه یک آدم در یک جای دور، از آن کارهایی کرده بود که فقط در داستانها میشد دنبالش گشت، برایم اتفاق تازهای بود.
ولی سالها بعد وقتی قصه حسن میر محرابی، کشاورز گنابادی را که با از خودگذشتی حیرتآوری،جان چندین انسان را نجات داده بود شنیدم فهمیدم که دنیا، گاهی داستانهایی را در خود جای میدهد که در هیچ کتابی پیدا نمیشوند. او که ماجرایش را بی هیچ ادعایی و با لهجه شیرین خراسانی برایم گفت، مرا یاد این شعر از بیدل دهلوی انداخت که میگوید “زین توهم کده سامان دگر نتوان یافت / جز دمی چند که ایثار تعب باید کرد”
تعریفهای متفاوتی از ماجرای اتوبوس در گناباد وجود دارد. روایت خودتان از این ماجرا چیست؟
تابستان سال 94 بود، حدود ساعت 4 بعدازظهر. من بیرون از مغازهام در میدان اصلی شهر نشسته بودم که دیدم اتوبوسی از بالا به سمت میدان میآید ولی لاستیک جلوی آن در حال سوختن است. گویا این اتوبوس از طرف دانشگاه، دانشجویان دختر را برای یک اردو از تهران به طبس آورده بود که در مسیر برگشت از گردنههای پرپیچوخم، در هوای گرم از ترمز زیاد استفاده کرده بود. لنتها داغ شده و لاستیک را به آتش کشیده بود. من با دیدن این صحنه دواندوان به سمت راننده اتوبوس رفتم و پس از متوقف کردنش، به او اطلاع دادم که لاستیک جلو آتشگرفته، در همین لحظه لاستیک ترکید. بعد هم گازوئیلی که از باک به زمین ریخته شده بود شعلهور شد و اتوبوس شروع به آتش گرفتن کرد. به سمت در جلو رفتم ولی آنهم باز نشد. مسافران داخل اتوبوس که گرفتار شده بودند بشدت ترسیده بودند و سروصدا میکردند.
من سریع دویدم به سمت مغازه و کپسول آتشنشانی را آوردم. برای لحظاتی توانستم آتش را خاموش کنم ولی شعلهها بازهم بالا آمدند و کپسولم جوابگوی آن را نبود. زنگ زدم به آتشنشانی ولی فکر کردم که تا رسیدن آتشنشانی مسافران از شدت دود داخل اتوبوس خفه میشوند. این شد که بیل کشاورزیام را آوردم و شیشه عقب اتوبوس را شکستم؛ و یکییکی دخترها را از اتوبوس بیرون کشیدم. این کار تا آمدن ماشین آتشنشانی ادامه داشت.
در تمام طول این مدت تنها بودید؟
اول تنها بودم ولی بعدش آقای زنگویی که مأمور پلیس هم بود به کمکم آمد و بعد هم که یکی از همسایه کمک کرد. خیلی از دخترهای جوان خودشان به پایین پریدند و چند نفری که نتوانستند بپرند من کمکشان کردم. بههرحال آنها هم مثل دختران خودم بودند و موقعیت هم به شکلی نبود که در آن لحظه بشود نامحرم و محرم را در نظر گرفت و باید کمک میکردم. بعد همسرم آمد و وقتیکه دید دخترها لباسشان پاره شده یا سوخته همه را به خانه برد و بعدازاین که به سروصورتشان آب زدیم، بهشان لباس داد. تیم پزشکی که رسید درمان آنها را در همان خانه ما انجام داد.بعد از پیاده کردن بچهها، شعلههای آتش بیشتر شد و اتوبوس بهطور کامل در آتش سوخت. بهجرئت میگویم اگر یک دقیقه دیرتر دخترها را خارج میکردیم یا میسوختند و یا از شدت دود داخل اتوبوس خفه میشدند.
در این اتفاق کسی هم آسیب دید؟
وقتیکه داشتم شیشهها را میشکستم چند نفر از دخترها آسیب جزئی دیدند. نفر آخری که وزنش زیاد بود و از پریدن میترسید کمی سوخته بود و آسیب دید و وقتی از ارتفاع 2.5 متری پنجره عقب میخواست خارج شود من کمکش کردم ولی زیر پایم گازوئیل ریخته شده بود که باعث شد پایم لیز بخورد و بیفتم که هم دستم شکست و هم گوشی تلفنم. بههرحال کار خدا بود که بعد از خارج شدن نفر آخر، اتوبوس کاملاً آتش گرفت. حتی آتشنشانی هم نتوانسته بود آن را خاموش کند. آخرش هم جرثقیل آمد و لاشه آن را برد.
به راننده اشاره نکردید. او چطور؟
راننده آسیب ندید و تازه، اول که خواستم شیشه را با بیل بشکنم مقاومت میکرد و اصرار داشت که شیشهها را نشکنم و میگفت خودم آتش را مهار میکنم. من هم گفتم نمیشود که جان اینهمه آدم را به خاطر اینکه به ماشینت آسیبی نرسد به خطر انداخت.
خودتان در آن لحظه ترسیده بودید؟
راستش اول ترسیده بودم چون یک پیکان گازسوز کنار همین اتوبوس بود که آنهم داشت آتش میگرفت. همسایهها به من میگفتند نرو جلو ممکن است کپسول داخل پیکان منفجر شود. ولی در آن لحظه من یاد دختر خودم افتادم و خطر را نادیده گرفتم. کپسول پیکان منفجر نشد ولی همه همسایهها مرا ترسانده بودند. من نشنیده گرفتم و وظیفهام را انجام دادم. شما اگر خودت بودی این کار را نمیکردی؟
واکنش مردم و شاهدان در آن لحظه چه بود؟
بعضیها بجای اینکه در آن لحظه کمک کنند مشغول فیلم گرفتن بودند. یکی از دخترها عصبانی شد که گوشی یکی از آنها را گرفت و از خانه انداخت بیرون و میگفت چرا از ما در این وضعیت فیلم میگیری؟
دست آخر، بچههای دانشکده پزشکی نورآباد خیلی همکاری کردند و دخترها را برای درمان بیشتر به آنجا بردند و جای خواب به آنها دادند تا فردای آن روز که با اتوبوس دیگری به تهران فرستاده شدند.
بعد از این اتفاق، دخترها یا خانوادههایشان به سراغت آمدند؟
هیچکس به دنبالم نیامد. با خودم میگویم شاید آدرس یا شماره تلفنم را نداشتند ولی دیگر هیچ خبری از آنها ندارم. البته از شرکت اسکانیا آمدند و کلی گلایه داشتند که چرا در مصاحبهای گفته بودم لاستیک و باک اتوبوس ترکیده و گفتند که نباید نقص اتوبوس را اعلام میکردم.
از سوی ادارهها چطور؟ کسی از شما تقدیر نکرد؟
بله اداره راه گناباد از من تجلیل کرد و فرماندار گناباد آقای نبی پور هم مرا به فرمانداری دعوت کرد و یک لوح تقدیر به من داد. همین فروردین 98 هم وزارت راه و شهرسازی مرا به مراسمی که در تالار وحدت برگزار شد دعوت کرد و لوح تقدیری به من داد.
اگر خودتان جای مسئولین بودید از کسی که این اقدام را انجام داده چگونه تقدیر میکردید؟
من که چشمداشتی ندارم ولی تنها انتظارم این بود که خانوادههای دخترها حداقل یک زنگ به من میزدند. چون من دستم شکست و چند روز بیمارستان بودم و به مدت 2 ماه از کار کشاورزی دور افتادم.
این باعث نشد که ذرهای دچار تردید و پشیمانی شوید؟
نه اصلاً. اتفاقاً افتخار هم میکنم. حتی بعضی از دوستان میگفتند که این هم نتیجه زحماتت ولی من میگویم به این کارم افتخار میکنم. چون آنها هم جای بچههای خودم بودند.